نقل کرده اند که...
امام احمد حنبل گفت:
در بیابان راه را گم کردم...
کسی را دیدم که در گوشه ای نشسته ...
گفتم بروم و از وی راه را بپرسم...
رفتم و پرسیدم...
گفت:گرسنه ام...
پاره ای نان داشتم به او دادم که ناگهان
گفت:ای احمد تو چه کسی هستی که به خانه ی خدا روی اما
در روزی رسانیدن خدای راضی نباشی و نان بر خود حمل می کنی؟
پس لاجرم راه را گم میکنی...
احمد گفت که اتش غیرت در من افتاد...
گفتم:الهی تودر گوشه ها این چنین بندگان پوشیده داری...
ان مرد گفت:چه می اندیشی ای احمد چه می اندیشی؟
خدا را بندگانی هست که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوها زر گردد برای
ایشان...
احمد گفت:تا این جمله را گفت نگاه کردم بدیدم که جمله زمین و کوه ها زر گشته و
از خود بی خود شدم...
ناگهان اواز غیبی بر گوشم امد که:
چرا دل نگاه نمیداری ای احمد که او بنده ای از ماست که اگر خواهد از برای او اسمان بر
زمین زنیم وزمین بر اسمان زنیم که او را به تو نشان دادیم و دیگر نبینی...
....
نظرات شما عزیزان: